رسم شیدایی
دفتر تقدیر دارد ورق میخورد دفتر تقدیر دارد ورق میخورد.... میان تکه پاره های قلب آدمیزادی ام گمت میکنم دفتر تقدیر ورق میخورد دست و دلم میلرزد از اینهمه نا دانسته ها یی که پیش رو دارم میخواهم در نقطه طلایی نگاهت جا شوم دفترم را نبند بگذارقدری آماده شوم.
لحظه ها دارند نقش میبندند روی کاغذ عکس های فردایم
یکجا فوران زندگی در بیخیالی محض
یکجا از تب روزگار در آستانه ی مرگ
یکجا فکووس میشوم سر تا پا، بی ریا
یکجا هر چه دور میزنم خودم را،
ضد نور از آب در می آید کردارم....
و توآگاهترینی به تک تک نفسهای بعد از اینم
حتم دارم میدانی لحظه هایی را که
و میدانی که چقدر خواسته ام پنجه در پنجه کاستی ها خاکشان کنم
و نگذارم لحظه ها بسوزند در تاریکخانه مغزم...
اما همیشه عکس آن شدم....
و من میمانم و یک کتاب نخوانده و روزهای آزمون و خطا
میترسم سوژه ی نا فرمان عکسهایت شوم و خسته ات کنم آخر...
یک دنیا از آن صبر های همیشگی ات را پیوند بزن به طول و عرض زندگی ام
صبر کن تا روزی که شاید به دریچه ی نگاهت بگویم... سیب
میخواهم جور دیگر ثبتم کنی...
میخواهم فاصله کانونی ام را کم کنم
میخواهم تمام زندگی ام عمق ِ میدانِ حضورت شود یکباره
دریاب حسگرهایی را که مدام در تمنای رشته های نورند
تا سر بزند از افق بخشندگی ات...
جز اشک ندارم برای فرصتی که باقیست...